اُفق



اگر از شما بپرسند :رفیق ناب کیست؟» احتمالا بگویید :

رفیق روزهای خوب. رفیق خوب روزها.».

 لحظاتی هستند، که هجوم آدم ها را به زندگیم حس میکنم. زمان هایی که حوصله خودم راهم ندارم، چه رسد به دیگری. دوستانی که حتی فامیلیِشان راهم از یاد برده ام، سروکله اشان پیدا میشود. کاش فقط برای جویا شدن احوالم سخن بگویند، نه برای فضولی. تا اتفاقی می افتد، با حجم زیادی از آدم ها مواجه میشوم :که بود؟ چه بود؟ چه کرد؟ چه کردی؟ و.». در این مواقع اشک نمی ریزم، بغض هم نمیکنم. ولی گریه، چرا!

شاید آرامشم را در تنهایی جستوجو میکنم، نه در حضور آدم ها. تنهاییم را که بگیرند، آرامشم مختل میشود. شایدهم زمانی که در خوشی و آرامشم، مرا در تنهایی رها میکنند. برای دیگران این چنین است که اطرافیانشان فقط در شادی ها همراهیشان میکنند و در غم و غصه رها. ولی برای من کاملا برعکس است. آدم های آشنا و غریبه در بدترین شرایط پیدا میشوند و روی مُخم رفت و آمد میکنند. میخواهند ببینند چه اتفاق عجیبی برای من و زندگی ام افتاده. آخر خیلی مهم است، میدانی؟!

مدتی از هجوم آدم ها به زندگیم میگذرد. حالا که رفته اند، دوباره در تنهاییم غرق شدم. یکی از دوستان صمیمیم در همه احوال کنارم نبود، ولی باهم ارتباط نزدیکی داشتیم. دو سه سالی میشد از نزدیک یکدیگر را ندیده بودیم. وقتی در پارک قدم میزدیم، به او گفتم :دوستیِمان متفاوت است. و نامتناهی.» ذوقش را در صدایش که حرفم را تایید میکرد، حس کردم. به گوشه دنجی از شهر رفتیم. این اولین باری بود که بدون حضور والدین سختگیرم پا به خیابان های شهر می گذاشتم. زنده شده بودم.

با این حال تنهایی چیز دیگری است. فضایش گرم است. کتاب هست و مطالعه. دفتر هست و قلم. آدم دلش میخواهد هی بخواند و با وسواس دوباره بخواند. کتاب های دیگران را بخواند، بفهمد و اینبار خودش بنویسد. نوشته های خود را بخواند، اصلاح کند، خط بزند و پاک کند. حتی گاهی وقتها در آنچه نوشته می مانَد، انگار که اثر کسِ دیگری است و در آن تأمل میکند.

در تنهایی، تا ضعف نکنی به فکر خورد و خوراکت نمی افتی. صدای شکمت که بلند شد، قندی، نباتی کافی است، تا ساکت شود. به سکوت هم عادت میکنی. کوچک ترین صداها کُفرت را در می آورد ، که کاش ناشنوا بودم.». ولی فایده ندارد. از دیگران حرف های زیادی میشنوی اگر تنها باشی؛

 

 

 

 

پ.ن: تازه از قرارم با دوستم برگشته بودم که شروع کردم به نوشتن. چشمام خسته بود و چای داغ کمکم کرد تا آخر بنویسمش. ولی حس میکنم ته نداشت. باید بیشتر مینوشتم، ولی حرفی نمونده بود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها